وقتی میرفتی بهار بود …
تابستون نیومدی …
پاییز شد …
پاییز که نیومدی پاییز ماند …
زمستان که نیای …
باز پاییز میماند …
تروخدا فصل ها رو به هم نریز و زودتر بیا
برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ….
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است

بی قراری هایم ، پاییز می خواهد و چشم های عاشقت
نگاهت را از من نگیر
این پاییز را عاشقم باش، لطفاً . . .
من از شما گفتن تو بدم می آید
عزیزم مرا سرد خطاب نکن
این پاییز میخواهم تا افتادن آخرین برگ
با تو دیوانگی ها کنم . . .
دوباره پاییز…
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز…
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز…
فصل زیبای سادگی…
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی!
پاییزت قشنگ
باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست
حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست
پاییزت مبارک . . .
غم انگیز است پاییز
و غم انگیزتر
وقتی تو باشی وُ
من برگها را با خیالَت
تنها قدم بزنم . . .

هی پاییز
ابرهایت را زود بفرست
شستن این گرد غم از دل من چندین پاییز باران میخواهد . . .
پاییز
فصل رسیدن انارهای سرخ است
و انار
چه دل خونی دارد
از رسیدن . . .
من دوست دارم
تو را
پاییز را
قهوه را
سیگار را
اکنون کنارم هست پاییز ، قهوه ، سیگار
اما تو …
پاییز غریب و بی رحم ، اون همه برگ مگه کم بود ؟
گل من رو چرا چیدی ، گل من دنیای من بود

باز پاییز است, اندکی از مهر پیداست ؛ حتا در این دوران بیمهری , باز هم پاییز زیباست…
غمگین تر از پاییز ، زمستونه که بهار ندیده ، اما غمگین تر از او منم که تو را ندیدم
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
همره باد سر پاییزی سرنوشت من و و تو گشته جدا
رهسپاری عشق من اکنون میسپارم تو را به دست خداشبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
تو این رویای سر در گم خدا حافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی تو دست سرد این مردم
خدا حافظ گل پونه که بارونی نمیتونه
طلسم رو بر داره از این پاییز دیوونه این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست!
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست!
در ماه مهر بادهای پاییزی بی مهری را با برگ درختان آغاز میکنند
میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی، فقط ما مانده ایم که هنوز از بهار لبریزیم …
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم که تو گرمای دستان منی
گرچه پاییز نشد همدم و همسایه ی من
به که گویم که تو باران زمستان منی
باغبان خویش باش، در چهار فصل زندگی انسان، پاییز کمین کرده است.

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم