دختری که جیغ بنفش می کشید
دختره سه سال تمام با ما همکلاس بود. پوستی میکند از بچهها و معلمها. هایپر اکتیو بود. رو اعصاب بود. خشن بود. تن صدایش به شدت بالا بود. رفتارهایش شتاب زده بود و همهی مراحل شرکت در کلاس و ارتباط با دیگرانش، یک پروژه! روزی نبود که جیغ بنفش یکی از معلها و اشک یکی از بچهها را در نیاورد. کل مدرسه میشناختندش و هرسال بیچارهترین و بدترین کلاس، کلاسی بود که دختره تویش بود! حتا بعضی مادرها وخت ثبت نام اصرار میکردند دخترشان توی کلاسی که فلانی هست، نباشد!
همیشه توی جلسههای مادران، یک مادری پیدا میشده که شکایتش را بکند و حتا چند باری بعضیها گفته بودند تعادل روانی ندارد! خانوادهاش خیلی خود خاهند که این جوری با روان بچههای دیگر بازی میکنند! خب دخترشان را تربیت کنند یا ببرند مدرسهی استثناییها!
بعضی معلمها تحملش میکردند. بعضیها به کار میگرفتندش. بعضیها از کلاس اخراجش میکردند. بچهها هم عمومن تحویلش نمیگرفتند. یک عدهی اندکی بودیم که تحملش میکردیم. سازش میکردیم. مثلن یکی از بچهها بود که از همه لحاظ پرفکت بود. درسش خوب بود. خطش خوب بود. سلیقهاش خوب بود. تر تمیز و مرتب بود. داوطلب انجام همهی کارهای فوق برنامه بود و قرآن و سرود میخاند. هر سه سال با این دختره توی کلاس ما بود. و همیشه اولین نفر بود که قبول میکرد دختره توی گروهش باشد.
دختره مذهبی بود. چادری بود. خانهی شان روبروی مسجد محل. خودش و مادرش و خاهرش هرشب نماز جماعت بودند. مادرش خیر و فعال بود توی مسجد. جنوبی بودند. اهواز.
بعد از سال اول دبیرستان دیگه ندیدمش.
همون سال یه همسایهی جدید اومد واسه طبقهی اولمون. که یه پسر داشت همسنه داداش کوچیکهی من. پسره شیرین میزد. چن وخ بعد پسر بزرگشون تصادف کرد. یه تصادف خیلی بد. ضربهای که به سرش خورده بود، اعصابشو به هم ریخته بود. دو سه باری با باباش دواشون شد. از اون دواهای وحشتناک که شیشه میشکنن و عربده میکشن! یه بار نصفه شب بود. و صداشون یه جوری توی را پله و پارکینگ پیچید که همسایههای ساختمون روبرویی هم اومدن! بعد یکی از همسایهها سرشون داد و هوار کرده بود که خجالت بکشید! فرهنگ آپارتمان نشینی ندارید! وحشیا!
چارسال بعد رفتن، زاهدان انگار.
دختره و همسایمون، دوتاشون یه درد مشترک داشتن. دردی که خیلیا نمیدونستن. دردی که خیلیا یادشون رفته. بابای دختره و آقای همسایه ، هردوشون “موجی” بودن. سوغات جنگ.
بابای دختره رفته بود جنگیده بود که حالا مامانای ما خونوادشو “خودخواه” خطاب کنن. آقای همسایه رفته بود جنگیده بود که حالا جناب دکتره طبقهی دوم با دستای پوست نازکش! سرشو از لای در واحدش بکنه بیرون و بهش بگه وحشی و بیفرهنگ.
موجی شدن، یکی از ساید افکتهای روانیه جنگه. یکی از دلایلی که من میگم توی خونههای خیلی ها هنوز جنگ تموم نشده.
از بقیهی کشورای جنگ زده و در حال جنگ، خبر ندارم، نمیدونم که اونام آسایشگاه مخصوص جانبازان دارن یا نه، ولی میدونم که ایرانیا، زنای ایرانی، از معدود زنای دنیان که بعد از جنگ و آسیبای شدید روانی شوهراشون، هنوزم باهاشون تویه یه خونه زندگی میکنن و صبوری میکنن.
این عکس از رفتاری که با آسیب دیدههای روانی حاصل از سالهای جنگ و قحطی، توی آفریقا صورت میگیره.
میبندنشون به درخت و تیر های چوبی، حتا برای سالها. یا اینکه توی شبه زندانهایی به حال خودشون، برهنه و کثیف، رها میشن.