آهسته که آسمان نداند
مرد تنهایی بود، بی زن و بچه. دست تنها تمامی کارهای خود را انجام میداد. از غذا پختن گرفته تا شستن لباس و ظروف. همیشه طبق برنامه و نظم به تمامی امور خانهاش میرسید.
از قضا مدتی بود که تا تصمیم میگرفت لباسهایش را بشوید، هوا بارانی میشد و دیگر این امکان را نداشت. این بود که رفتهرفته لباسهای نشستهاش روی هم انباشته شد. از این رو فکر میکرد آسمان با او لج کرده و تا میخواهد دست به کار شستن لباسها شود، بغضش میترکد.
روزی هوا آفتابی شد، فرصت را غنیمت شمرد و به مغازهای رفت تا صابونی را بخرد و با آن لباسها را بشوید. مدام با خود زمزمه میکرد که کاش آسمان نفهمد، کاش آسمان نفهمد.
به مغازه که رسید به بقال گفت: یکی از آنها را لطفا به من بده. مدام با ایما و اشاره قالب صابون را نشان میداد، اما بقال متوجه نمیشد. خلاصه که چند دقیقه ای گذشت و تا سر آخر خود قالب صابون را برداشت و گفت: از این. بقال گفت: خب بگو یک قالب صابون میخواهی؟!
مرد دستی بر پیشانی گذاشت و گفت: کاش نامش را نمیبردی، الان باز آسمان میفهمد و هوا ابری میشود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند، این یک راز است و نباید جایی درز پیدا کند، میگویند: «آهسته که آسمان نداند».