دلنوشته های مهران پیرستانی۲
گزیده دل نوشته های زیبای "مهران پیرستانی" – سری دوم
شیرین ام … تیشه را برداشته ام ؛ تو فقط بگــو کدام ریشه ام !؟؟ لعنتــــی …
تایپیک دلنوشته های مهران پیرستانی
…………………….
حتـــــی رویای تمام نیمه شبهایم
شهادت میدهند …
به سجـــــــــده رفتن ام را
به پای هـــــــر قنوت ات برای رفتن …
بانو …
تمام واژه هایم را برایت قربانی کرده ام ؛
به طواف چشم هایت آمده ام …
بر کعبه ی دل ات دخیل بسته ام
حج امسال ام مقبــــــــــول .
آهسته و بی سرو صدا
تند تند و پر هیجان …
هرجوری که دلت خواست
فدای سرت
دیگر چه فرقی می کند !؟؟
وقتی هزار بار بند خورده است این چینی ی نازک تنهـــایی من
تو فقط بیــــا بانو .
لعنت به تو و هرچه مثل تو
که شعـــــــر سپیدم را …
به خاک سیاه کشاندی لعنتـــــــــــــــــی
جوینده ، یابنده است ….
دروغی بیش نیست
همه جا را بدنبال نخودهای سیاهی که خواسته بودی ؛ گشته ام
پیدا نمی شوند.
گذشت آن روزها ، که حکم "دل" بود و تو حاکم ؛
دیر زمانی ست که حکم "خشت" است و دیگر …
بی جهت بالا نخوان که دست ات برایم رو شده لعنتـــی
اینبار اسم این بازی " بیـــــــــدل " است .
آفت گرفته است …
خرمنی که
هر روز سرش وعده می دادی .
بعد از تو …
عاشقانه هایم خودکشی کردند
حالا بی حساب شدید
روزگاری حق تو بر گردن شان بود
حالا خون شان به گردن توست
یک ملیارد و سه // یک ملیارد و چهار // یک ملیارد و …..
می دانم او رفته است ،
می دانم قایم باشک ما سالها پیش تمام شد
بگذارید بشمارم ؛ و باز خیال کنم این بازی هنــــوز ادامه دارد .
مـــن …
تاب چشم باز کردن و نیافتن او را ندارم .
شیرین ام …
تیشه را برداشته ام ؛
تو فقط بگــو کدام ریشه ام !؟؟
لعنتــــی …
صـــــدای صفحه هایی که پشت سرم گذاشتی
درد میکند …
روی گرامافون روح و روان ام .
امشب با ایمان کامل سعی می کنم…
بین صفای تو و مرمره ی سینه ات
آغــــــــــــــوش گرم ات بگشا . . .
که اسماعیل آورده ام .
از چه بنویسم؟؟؟
ای قلم ، تو بنویس…
بنویس که چگونه پای احساس شکست؛
بنویس که چگونه بازوی جوانی و غرور خرد شد؛
بنویس لامذهب…بنویــس
بنویس که نفسها چگونه به شماره افتاد؛
بنویس که دیگر جایی برای تراش خوردن بر پیکرت نمانده است؛
ای قلم …
بنویس که دیگـــر سیــرشده ای از نوشتن .
بی خیال به درخت تکیه خواهم داد
آ ه و سیگارمی کشم ….
و تخمه و غصه ,خواهم خورد
نگرانم نباش …
من به زمین خوردن عادت دارم .
جاخالی دادن توی ذات اشیاء است….
دلم گرفته ….
از آدمایی که میگن دوستت دارم اما معنی شو نمیدونن ،
از آدمایی که میخوان مال اونا باشی
اما خودشون مال تو نیستن،
از اونا که زیر بارون برات می میرن
و وقتی آفتاب میشه …
همه چی یادشون میره
روز رفتنت
آنچنان زار و درمانده ..
همچون کودکی یتیم پایکوبان و اشک ریزانِ قدم هایت شوم
که دلِ روزگار بلرزد و آهِ من دامان سرنوشت را بگیرد…
شک نکن..
آن روز روزگار و سرنوشت ، هر دو
از ترسِ آهِ دامن گیرِ من، تورا به من باز پس خواهند…
داد…..
شــــک نکن…
سال نو مــی شود …
روزها نو مــی شوند …
دیدار ها نـو مــی شوند …
ای دلِ بیچــــــاره ام ،
تنهــــــا زخم کهنۀ تو از سالها خاطره است که کهنه و کهنه تر مــی شود .