استخوان لای زخم گذاشتن
کاری را به عمد به طول کشانیدن. گویند قصابی را استخوانخرده بر پلک خلیده، او را به تعب (رنج) میداشت. لاجرم به کحال (چشمپزشک) شد. کحال او را عشوه (فریب) میداد و هر روز داروگونه در چشم وی میکرد. و او هم بامداد، [برای تشکر] یک من گوشت به مطبخ طبیب میفرستاد. روزی به عادت بیامد. طبیب به خانه نبود. تلمیذ (شاگرد چشمپزشک ) چشم او بگشود. ریزهاستخوان بدید و بیرون کرد. رنجور برفت و دیگر روز بازنگشت. کحال از شاگرد ماجرا بپرسید. گفت: ریزه بر پلک داشت، بدیدم و برآوردم و به لسان بنهادم. مانا (شاید) که بهبودی یافته است. کحال به خشم شد و گفت: زهی ابله! من هم آن استخوان می دیدم، لیکن گوشت روزانه را نیز چشم میداشتم!
برگرفته از جلد اول کتاب «امثال و حکم»، اثر محمدعلی دهخدا