نان گدایی گاو خورد، دیگر به کار نرفت
میگویند روزی کشاورزی مشغول شخم زمین با یک گاو و کاشت گندم بود. در همین حال گدایی آمد به زبان بازی و گدایی کردن از او. کشاورز به او گفت که ما داریم زحمت میکشیم و گندم میکاریم، تو هم برو کار کن و دست از این تنبلی بردار که مالی که با زحمت و رنج کار به دست آید، حلاوت بیشتر دارد. از سوی دیگر بذری که میکارم مال ارباب من است و من ابا دارم از آن بی اجازت و رضایت او به تو ببخشم که برکتش حلال نیست و روزی مرا کم میکند.
گدا قانع شد و رفت به کناری تا چرت نیمروزیاش را بزند. توبرهای داشت که اندکی نان در آن بود . آن را به کناری گذاشت. شخم زمین که تمام شد کشاورز گاو را رها کرد تا در حوالی چرخی بزند و بچرد.
گاو هم در حین همین گشت و گذار چشمش به توبره گدا خورد و آن را به چشم بر هم زدنی بلعید. کشاورز فهمید با چوب به دنبال گاو کرد و آن را زد. گدا که دید گفت بیچاره را نزن، زبان بسته است. گویند که به گدا یا نانی بده یا نانی بگیر.
کشاورز اما گفت: تو گدایی میروی و نان دیگری را گدایی میکنی، اما گاو من که نان گدایی خورد، دیگر کار نمیکند!
در همین میان ضربالمثلهای دیگری هم هستند که پیام این ضربالمثل را دارند. از آن جمله میتوان به:
هرکه به امید همسایه بنشیند، شب گرسنه میخوابد،
تا شب نروی روز به جایی نرسی،
نابرده رنج گنج میسر نمیشود