چه کشکی، چه پشمی، چه دوغی!
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است بیفتد و دست و پایش بشکند. مستأصل شد. از دور بقعهی امامزادهای را دید و گفت: «ای امامزاده، گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم».
باد قدری ساکت شد و چوپان به شاخهی قویتری دست انداخت و خود را محکم گرفت. گفت: «ای امامزاده، خدا راضی نمیشود زن و بچهی من از تنگی و خواری بمیرند و تو همهی گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیکی تنهی درخت رسید، گفت: «ای امامزاده، نصف گله را چهطور نگهداری میکنی؟ خودم نگه میدارم، در عوض کشک و پشمِ نصفِ گله برای تو.»
و پایینتر که رسید، گفت: «چوپان که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من برای دستمزد.» و هنگامی که باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، گفت:« چه کشکی، چه پشمی! ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی هم که جریمه ندارد!»